تقدیم به شهدای گیلان غرب
من که از قلبم برایت گفته ام
من برایت صد حکایت گفته ام
دیشب از غربت که باران گرفت
قطره اشکی دست یارانم گرفت
من شنیدم از کبوتر، بی شکیب
درهوای شهرِ گیلانغریب
لانه هامان غرقِ خون و خاک شد
سینه هامان پاره و صد چاک شد
من که ماندم، بی تو تنها در قفس
تشنه از نوشیدنِ شعرِ نفس
خیلِ آتش رام و در بَندم شده
نام مولا ذکر سربَندم شده
من که ماندَم درهمین نیزارِعشق
بی تو خواندم نامه ی سردارِ عشق
او که باخونش خدایی می نوشت
از شهادت، از جدایی می نوشت
می نوشت ازباغبانِ لاله ها
می نوشت از داغِ جانِ لاله ها
من که بان سَیران خود را دیده ام
بوسه از گلهای زخمی چیده ام
دستهاشان چون که آتش می گرفت
صد کمان ازدست آرش می گرفت
شورِ دلهاشان حسینی گشته بود
نام مولاشان خمینی گشته بود
شعر دریایی شدن را خوانده ام
من وَ اما قطره ای درمانده ام
شعرِ دریا، شعرِ بودن، صد نوید
شد گوارای وجودت ای شهید
حامدشبابی