تو را غایب نامیدهاند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.
«غیبت» به معنای «حاضر نبودن»، تهمت ناروایی است که به تو زدهاند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمیدانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را میخوانند، ظهورت را از خدا میطلبند نه حضورت را. وقتی ظاهر میشوی، همه انگشت حیرت به دندان میگزند با تعجب میگویند که تو را پیش از این هم دیدهاند. و راست میگویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی، جمعه که از راه میرسد، صاحبدلان «دل» از دست میدهند و قرار ازکف مینهند و قافله دلهای بیقرار روی به قبله میکنند و آمدنت را به انتظار مینشینند...
و اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله»، در آستانه آدینهای دیگر با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه میکنیم.
انفجار نور
ما گرچه زدرگاه تو دوریم همه
بازآی که مشتاق ظهوریم همه
ای وارث عصر بر دل ما نظری
ما وارث انفجار نوریم همه
***
خورشید هم
شبانه
بیصدا
از دوریت
خورشید هم آهسته میگرید
چرا که صبحگاهان
در طلوع اولین لبخند
بلور اشکهایش را
که بر برگ گل افتاده است، پنهان میکند!
***
آقای من، مولای من!
بردار از رخ پرده را ای ماه دلآرای من
کز نازنین سیمای تو روشن شود سیمای من
جانم زهجران سوختی آتش به جان افروختی
سوزد دل از هجر و فراق ای وای من ای وای من
دل میگدازد سوز تو جان پر کشد در کوی تو
در دلستانی شهرهای ای یار بیهمتای من
هر دم شمیمی میرسد زان کوی عطرآگین تو
تا بزم سرمستان ببر جانا دل شیدای من
من بیقرارم بیقرار در انتظار وصل یار
چشم انتظارم روز و شب آمال من سودای من
هر کوی و برزن سرکشم گیرم نشان از کوی تو
کن الفتی ای دلربا با این دل تنهای من
خال رخت دل میبرد جان ناز شستت میخرد
با یک کرشمه رخ نما ای مه رخ زیبای من
ماه جهان افروز من بنگر نوا و سوز من
از هجر تو دل میتپد ای مونس شبهای من
مشکلگشای دل تویی آن آشنای دل تویی
هجران تو کی سر رسد ای یوسف رعنای من
مهرت سرور جان من ای جان من جانان من
عشق و ولایت در دلم دیدار تو رویای من
گوید حبیبت هر نفس دلداده را فریاد رس
با عاشقان دمساز شو آقای من مولای من
حبیبالله نیکخواه
***
بهانهای کافی است
برای از تو نوشتن بهانهای کافیست
دو چشم خیس سری روی شانهای کافیست
هجوم زرد خزان است و گوشهای خلوت
برای گل شدن تو جوانهای کافیست
تمام شادی دنیا عزیز مال شما
مرا بدون شما کنج خانهای کافیست
اگر چه برف زمستان اگر چه دوری و درد
هنوز گمشدهها را نشانهای کافیست
تو نیستی چه بگویم در این هزارهی درد
برای از تو نوشتن بهانهای کافیست
پیام جهانگیری